مشغول کار شده بودم و حواسم به حامد نبود
یهو از روی صندلی افتاد و سرش شکست...
سریع
بردمش بیمارستان و سرش رو پانسمان کردن.
منتظر بودم یوسف بیاد و بگه:
چرا سهل انگاری
کردی؟ چرا حواست نبود؟و...
اما...
وقتی اومد مثل همیشه سراغ حامد رو گرفت.
گفتم :خوابیده.
بعد
شروع کردم آروم آروم جریانو براش توضیح دادن...
فقط گوش می داد...
آروم آروم چشماش خیس شد
و لبش رو گاز گرفت.
بعد گفت:
تقصیر منه که اینقدر تورو با حامد تنها میذارم ، منو
ببخش.
من که اصلا تصور همچین برخوردی رو نداشتم از خجالت خیس عرق شدم .
شهید یوسف کلاهدوز
منبع : نیمه پنهان ماه ج 8 ص30