- ۷ نظر
- ۰۱ مرداد ۹۳ ، ۰۴:۳۲
چنــد تا سرباز ، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند .
دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده ،
عرق از سر و صورتشان می ریزد .
یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان ، خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود .
ظهر است که کار تمام می شود .
سرباز ها دنبال فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند .
همان بنده ی خدا ،
عرق دستش را با شلوار پاک می کند ،
رسید را می گیرد و امضا می کند ...
نفرت و انزجارت از یکی اون موقع به اوج می رسه که
نذاره به اون چیزی که سالها منتظرش بودی برسی...
شده حکایت این داعش ...زاده
بعد کلی مصیبت و بالا پایین که کار کربلا رفتنمون جور شد...
مرز بسته شد...
تقصیر منه که اینقدر تورو با حامد تنها میذارم ، منو ببخش.
شهید یوسف کلاهدوز