سه شنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۲، ۰۲:۲۴ ق.ظ

مشک را که پر از آب کرد
از خوشحالی حتی حواسش نبود دستانش را بریده اند …
بعد از ریخته شدن آب هم آنقدر ناراحت بود
که باز ...
فرصت نکرد سراغی بگیرد از
بازوانش …
فقط وقتی حـسـیـن(ع) آمد بالای سرش ،
میخواست دست به سینه سلام دهد
که
تازه فهمید دستانش نیستند !
-
۳
۰
- ۹۲/۰۶/۱۲
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.