... غمکده کربلایی ها ...

یا لیتنا کنا فی الکربلاء...

... غمکده کربلایی ها ...

یا لیتنا کنا فی الکربلاء...

... غمکده کربلایی ها ...
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۳ تیر ۹۳، ۲۳:۵۰ - گــــــــــــــــم گشته
    یا حسین ...
نویسندگان

۹ مطلب با موضوع «شهدا» ثبت شده است

۱۵
تیر
۹۳

چنــد تا سرباز ، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند .
دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده ،
عرق از سر و صورتشان می ریزد .
یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان ، خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود . 
ظهر است که کار تمام می شود .
سرباز ها دنبال فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند . 
همان بنده ی خدا ،
عرق دستش را با شلوار پاک می کند ، 
رسید را می گیرد و امضا می کند ...

۱۵
تیر
۹۳


آمده بود مهمانی سر سفره هم نشسته بود اما دست به غذا نمی زد 

زن دایی پرسید :

محمدعلی ! مگر گرسنه نیستی ؟ 

همانطور که سرش پایین بود جواب داد :

میتونم خواهشی از شما بکنم ! ؟ میشود چادرتان را سرتان بکنید ؟

آن روز یازده و دوازده سال بیشتر نداشت ...


۱۵
تیر
۹۳


جلـسه کـه تمـام شـد ، صـدام کـرد . 

گفـت : جلسـه امـروز همـه ش اداری نبـود .

حـرف و کـار شخصـی هـم بـود 

هـر چقـدر بابـت پذیرایی هـزینه کـردین بنویسید بـه حـساب من...


۱۹
خرداد
۹۳

فوق العاده زیبا و خواندنی...

دست نوشته شهید احمدرضا احدی

(رتبه اول کنکور پزشکی سال 64)

چند ساعت قبل از شهادت...

(ادامه مطلب)


۱۰
خرداد
۹۳

مشغول کار شده بودم و حواسم به حامد نبود
یهو از روی صندلی افتاد و سرش شکست...
سریع بردمش بیمارستان و سرش رو پانسمان کردن.
منتظر بودم یوسف بیاد و بگه:
چرا سهل انگاری کردی؟ چرا حواست نبود؟و...
اما...
وقتی اومد مثل همیشه سراغ حامد رو گرفت.
گفتم :خوابیده.
بعد شروع کردم آروم آروم جریانو براش توضیح دادن...
فقط گوش می داد...
آروم آروم چشماش خیس شد و لبش رو گاز گرفت.
بعد گفت:

تقصیر منه که اینقدر تورو با حامد تنها میذارم ، منو ببخش.

من که اصلا تصور همچین برخوردی رو نداشتم از خجالت خیس عرق شدم .

شهید یوسف کلاهدوز


منبع : نیمه پنهان ماه ج 8 ص30

۱۰
خرداد
۹۳

وقتی می اومد خونه دیگه نمی ذاشت من کار کنم .
زهرا رو می ذاشت رو پاهاش و با دست به پسرمون غذا میداد.
میگفتم : یکی از بچه ها رو بده به من.
با مهربونی میگفت:

  نه شما از صبح تا حالا به اندازه کافی زحمت کشیدی.

مهمون هم که میومد... پذیرایی با خودش بود.
دوستاش به شوخی میگفتن : مهندس که نباید تو خونه کار کنه!
میگفت:

  من که از حضرت علی (ع) بالاتر نیستم. مگه به حضرت زهرا(س)..کمک نمیکردند؟


منبع : شهاب ص 74

۱۳
بهمن
۹۲

آستیــــــن خالــــــے ات

نشــــــان از مردانگــــــے ست...

با ایــــــن دو دســــــت ســــــالم،

هنوز...

نتــــــوانسته ام

یــــــک قنــــــوت اینــــــچنینے...

بخــــــوانم ...



۲۷
دی
۹۲

عکس نوشت...


۱۰
شهریور
۹۲